الهه هادیان - در یک جنگل سرسبز و قشنگ، قاصدک کوچولو و ریزهمیزهای بود که پستچی اهالی جنگل بود. او وظیفه داشت هرروز به جنگل برود و نامهی حیوانات را به دستشان برساند.
یک روز صبح قاصدک زودتر از روزهای دیگر از خواب بیدار شد زیرا یک نامهی خیلی مهم داشت. منتظر یک وزش باد ماند تا او را سوار کند و به مقصدش برساند اما هرچه منتظر ماند خبری از وزش باد نبود.
غمگین و ناراحت به آسمان خیره شده بود. او آنقدر در فکر بود که آمدن کبوتر مهربان را به کنارش احساس نکرد.
کبوتر مهربان سلام کرد و گفت: «قاصدک خوشخبر! چرا اینقدر ناراحتی؟»
قاصدک گفت: «امروز یک نامهی خیلی مهم را باید به دست یکی از اهالی جنگل برسانم که راهش هم خیلی دور است اما از صبح زود هرچه منتظر ماندم خبری از وزش باد نشد که سوارش بشوم و به جنگل بروم.»
کبوتر مهربان گفت: «اینکه غصه ندارد دوست خوبم! بیا روی بال من بنشین تا با هم برویم و نامه را به دست صاحبش برسانیم.»
قاصدک که خیلی خوشحال شده بود، همانطور که روی دست کبوتر مهربان نشست، گفت از تو ممنونم دوست خوبم اما فقط به من بگو که چهجوری محبتت را جبران کنم.»
کبوتر مهربان گفت: «دوستی یعنی هر کاری که از دستت برمیآید برای دوستت انجام دهی.» و با این حرف، در آسمان به پرواز درآمد.
کبوتر هنوز مسیر زیادی نرفته بود که ناگهان آسمان را مه غلیظی فراگرفت به طوری که نمیتوانست مسیرش را پیدا کند.
او به اولین درختی که سر راهش بود پناه برد و روی شاخهاش نشست و با ناراحتی به قاصدک گفت: «من با این مه غلیظ نمیتوانم پرواز کنم و مسیرم را پیدا کنم. حالا چه کار کنیم؟!»
هنوز قاصدک حرفی نزده بود که صدای خرگوش باهوش از پایین شنیده شد: «سلام دوستهای خوبم! چرا اینقدر ناراحتید؟»
کبوتر مهربان جریان را برای خرگوش باهوش تعریف کرد. خرگوش باهوش خندهای کرد و گفت: «اینکه غصه ندارد! من، خودم، قاصدک را به مقصدش میرسانم.» و با این حرف، دستش را بالا برد و گفت: «بیا روی دستم بنشین و مسیر را نشانم بده.»
قاصدک که خیلی خوشحال شده بود، روی دست خرگوش نشست و گفت: «دوست مهربانم! از تو ممنونم. فقط به من بگو که چهطوری محبتت را جبران کنم.»
خرگوش که با سرعت به سمت جنگل میرفت، گفت: «دوستی یعنی هر کاری که از دستت برمیآید برای دوستت انجام دهی.»
خرگوش باهوش هنوز مسیر زیادی را نرفته بود که پایش به تخته سنگ بزرگی خورد و روی زمین افتاد. او فوری از جایش بلند شد اما در پایش درد شدیدی احساس کرد.
آنقدر درد پایش زیاد بود که نتوانست حتی یک قدم بردارد، و روی همان تخته سنگ نشست و با ناراحتی به قاصدک گفت: «پایم بهشدت درد میکند و نمیتوانم راه بروم. حالا چهکار کنیم؟!»
هنوز قاصدک جوابش را نداده بود که موش دانا از خانهاش که کنار تخته سنگ بود بیرون آمد و گفت: «دوستان عزیزم! چه شده؟ چرا ناراحت هستید؟»
خرگوش جریان را برایش تعریف کرد.
موش دانا گفت اینکه غصه ندارد. من با قاصدک خوشخبر میروم و نامه را به دست صاحبش میرسانم.» و با این حرف، دستش را به سمت قاصدک دراز کرد.
قاصدک روی دست موش دانا نشست و موش به راه افتاد که صدای خرگوش باهوش را شنید: «دوست خوبم! از تو ممنونم. فقط به من بگو که چهجوری محبتت را جبران کنم.»
موش دانا همانطور که به راهش ادامه میداد گفت: «دوستی یعنی هر کاری که از دستت برمیآید برای دوستت انجام دهی.» و با این حرف از خرگوش باهوش دور شد.
آن شب کبوتر مهربان، خرگوش باهوش و موش دانا کنار برکه دور هم جمع شده بودند و از اینکه توانسته بودند نامه را بهموقع دست صاحبش برسانند خیلی خوشحال بودند و جشن کوچکی برای خودشان گرفته بودند که ناگهان قاصدک کوچولوی ریزهمیزه کنارشان ظاهر شد.
قاصدک گفت: «از داشتن دوستان خوبی مثل شما خیلی خوشحالم اما فقط به من بگویید که چهجوری محبت شما را جبران کنم.»
حیوانات یکصدا گفتند: «دوستی یعنی هر کار خوبی که از دستت برمیآید برای دوستت انجام دهی!»